گرگ: شعر از (فریدون مشیری)

گفت دانایی که :گرگی خیره سر ،
هست پنهان در نهاد هر بشر !
لاجرم جاری ست پیکاری سترگ
روز و شب ، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چارهَ این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گر چه انسان می نماید ، گرگ هست !
و آن که با گرگش مدارا می کند ،
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر !
روز پیری ، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند ،
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
این که انسان هست این سان درد مند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب ؟
(فریدون مشیری)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد